تک بیتی اجتماعی
تک بیتی اجتماعی:
شمع بزم محفل شاهان شدن ذوقی ندارد
ای خوشا شمعی که روشن میکند ویرانه ای را
تک بیتی اجتماعی:
شمع بزم محفل شاهان شدن ذوقی ندارد
ای خوشا شمعی که روشن میکند ویرانه ای را
مبر زِ مویِ سپیدم گمان بـه عمر دراز
جوان ز حادثه ای پیر می شود گاهی
تو با خدای خود انداز كار و دل خوش دار
كـه رحـم اگـر نـكـنـد مـدّعـی، خـدا بـكند
بگذار تا بگریم چـون ابـر در بهاران
کز سنگ، ناله خیزد روز وداع یاران
من به پیری هم جوانی می کنم
عشـق هـا با زنـدگانی مـی کنم
غيـــرِ شــرحِ نامُــرادی، مــعنـی ديــگر نـداشت
درسِ هر فصلی، كه خوانديم از كتاب زندگانی
خِلَل پــــذيـــر بــُوَد هـر بـنا كه می بینی
مگر بنایِ محبّت، كه خالی از خلل است
ما كاروانی ايم، و جهان كاروانسرا
در كاروانـسـرا، نـكنـد كـاروان، سرا
گِره گشود ز كارم كه سخت تر بنـدد
جز اين نبود فلک گر گِرهگشايی كرد
مكُن راز خود را عيان با كسی
كه هـمـرازْ، هـمـراز دارد بـسی
ما شيشه ايم و باک نداريم از شكست
شيشه هرآنچه می شكنـد، تيـزتر شود
ما پشتِ خود به خدمت كَس، تا نمی كنيم
بـســيــــار می كنـند، ولــی مـــا نمی كنيم
تو پنداری که بدگو رفت و جان بُرد؟
حسابش بــا کــرامالکاتبین است
در آن ديار كه كَس، تب برایِ كسْ نكند
دگـــر چگونه توان مُــرد از بـرای كسی
رتبه می خواهی، چو خورشيد از خلايق دور باش
ســايه از هـمـراهـیِ مـردم، بـه خـاك افتاده است
نيستم تشويشي از نيرنگ و رنگ خلق، از آنكه
ما سِيَه بختيم و بـالایِ سيـاهي رنـگْ نــيست